پیش از آن که انسان پا بر زمین بگذارد، خدا تکهای خورشید و پارهای ابر به او داد و فرمود: آی، ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت میآید.
انسان نفهمید که خدا چه میگوید، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند.
خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست.
زمین من آکنده از حق و باطل است، اما اگر حق را دیدی، خورشیدت را به در بکش، تا آشکارش کنی؛ آنگاه مؤمن خواهی بود. اما اگر حق را بپوشانی، نامت در زمره کافران خواهد آمد.
انسان گفت: من جز برای روشنگری به زمین نمیروم و میدانم این ابر هیچگاه به کارم نخواهد آمد.
***
انسان به دنیا آمد، اما هرگاه حق را پیشاروی خود دید، چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. حق تلخ بود، حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد.
پس هر بار که با حقی رویارو شد، آن را پوشاند، تا زیستنش را آسان کند.
فرشتهها میگریستند و میگفتند: حق را نپوشان، حق را نپوشان. این کفر است.
اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشتهای را نمیشنید.
انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند.
***
انسان به نزد خدا بازخواهد گشت. اما روز واپسین او «یومالحسره» نام دارد.
و خدا خواهد گفت: قسم به زمان که زیان کردی، حق نام دیگر من بود.
عرفان نظرآهاری